نوکیا!

 

از ته آرشیو ریکاوری کردم:

می کنم استفاده از روی خود و حیای تو

بی خود و بی جهت زنم، زنگ به نوکیای تو!

رد بکنی که پس زنی، خدعه کنم ببینمت

تا چه شود به عاقبت، کار من و هوای تو!

گاه خبر می‌شنوم از تو بر این که گوییا

لحظه به لحظه می‌رود، برق یوتوپیای* تو!!

می رسدم به ضرب و زور، جان به لب و لب از تو دور

حرمت این فیض حضور... کشته مرا لقای تو!

بنده که دورم از حبیب، پیش خودم شوم ادیب!

نسخه نموده هر طبیب،درد مرا، دوای تو!!

 

----------------------------- 

* یوتوپیا = آرمانشهر

 

حکایت 1

 

یکی از زاهدان در بیشه زندگی کردی و برگ درخت خوردی. پادشاه به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازیم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.

گفت: بع...

وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با پادشاه بود گفت: می گوید نع!

پادشاه لختی بیاندیشید و سپس فرمود تا زاهد مذکور بی ادب را بگیرند و کبابش کنند و به بخوردندش تا بلکه عبرت سایر زاهدان برگ خوار بع بع کننده باشد!

و به وزیر گفت: حالا که سعدی 7 قرن است به رحمت خدا رفته و یکی دیگر دارد حکایت مینویسد اولا توی حکایتش دنبال حکمت نباش ثانیا فضولی موقوف!!

 

بیت:

 

وقتی به روزگاران، بگذشته روز سعدی

در کار می نیاید دیگر رموز سعدی!

حکایت 4

 

پادشاهی با غلامی عجمی به ملک ری فرود آمدند. غلام، هرگز زلزله ندیده بود و محنت آن نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک از آن منغص بود، چاره ندانستند. حکیمی در آن نزدیکی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامشش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به بالای یکی از برج های طهران بردند و چندی جلوی گیرنده تلویزیان نشاندند و صحبت های کارشناسان مسائل مسکن و شهر سازی در باب بی ملاحظگی‌های فراوان در امر بلند مرتبه سازی را شبی دو سه وعده به گوشش فرو نمودند و چنان ترسی در وجودش نهادند که وقتی او را به پیش ملک در کاروانسرا باز آوردند به دو دست در چهارچوب در کاروانسرا آویخت و لختی که گذشت به گوشه ای بنشست و قرار یافت!

ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: تا محنت زندگی در برج های غیر استاندارد را نچشیده بود قدر عافیت کاروانسرا نمی دانست! همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

 

 

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید

معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است

 

در برج نشستی و خیالت که چه جاییست...؟

آن روز کذا خانه  آواره بهشت است!