حکایت

خانه ای را شنیدم که کوتاه بود و یک طبقه و حقیر و دیگر خانه های کوچه بلند و خوبروی. باری بنگاهی محل بکراهت و استحقار درو نظر می کرد. صاحب خانه به فراست استبصار به جای آورد و گفت: ای ممد آقا! کوتاه محکم به که دراز نا مستحکم. نه هرچه به قامت مهتر به قیمت بهتر. الشاة نظیفة و الفیل جیفة.

 

آن شنیدی مهندسی دانا

ساخت آن جا برای خود کلبه

 

منتها آن برادر معمار

زیر آوار برج خود شد له؟

 

ممد آقا بخندید و ارکان بنگاه بپسندیدند و معماران درس ناخوانده به جان برنجیدند.

 

تا مرد سخن نگفته باشد

عیب و هنرش نهفته باشد

 

هر پیسه گمان مبر نهالی است

باشد که پلنگ خفته باشد!

 

شنیدم که آن محله را زلزله ای صعب بلرزاند و جمله خانه های کوچه ویران کرد. چون امداد رسانان اهالی محل را از زیر آوار نجات دادند  اول کسی که به سخن در آمد ممد آقا، صاحب بنگاه، بود که به صاحب خانه یک طبقه می گفت: خانه تو هم که خراب شد. گفت: خانه من زیر آوار برج های همسایه بماند وگرنه پرپای می ماند!

حکایت


پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به درستی شایعه زلزله گواهی داده است. گفتا به رعایت نکات ایمنی اش خجل کن!

 

تو محکم بساز آن بنا را نخست

به وقتش بخندی به ریشش درست!

بیچاره هندو ها

می گویند آدم باید طوری زندگی بکند که بعد از مرگش مسلمان بشویدش و هندو بسوزاندش.
دوستی می گفت از عمران صلاحی خوانده است ( یا شنیده است) که :

مرحوم صابری هم همین طور زندگی کرد... منتها این یکی را آن قدر شسته اند که هندو دیگر نمی تواند بسوزاندش!
راست و دروغش پای همان دوست و عمران صلاحی!