حکایت 1

 

یکی از زاهدان در بیشه زندگی کردی و برگ درخت خوردی. پادشاه به حکم زیارت به نزدیک وی رفت و گفت: اگر مصلحت بینی به شهر اندر برای تو مقامی بسازیم که فراغ عبادت از این به دست دهد و دیگران هم به برکت انفاس شما مستفید گردند و به صلاح اعمال شما اقتدا کنند.

گفت: بع...

وزیر فیلسوف جهاندیده حاذق که با پادشاه بود گفت: می گوید نع!

پادشاه لختی بیاندیشید و سپس فرمود تا زاهد مذکور بی ادب را بگیرند و کبابش کنند و به بخوردندش تا بلکه عبرت سایر زاهدان برگ خوار بع بع کننده باشد!

و به وزیر گفت: حالا که سعدی 7 قرن است به رحمت خدا رفته و یکی دیگر دارد حکایت مینویسد اولا توی حکایتش دنبال حکمت نباش ثانیا فضولی موقوف!!

 

بیت:

 

وقتی به روزگاران، بگذشته روز سعدی

در کار می نیاید دیگر رموز سعدی!