آدم از توفیق نمونه شعر بیاورد و یادی از حزب خران نکند؟ ... هیهات!

 

این هم سرود حزبی حزب خران که اعضا، آن را در سر طویله مرکزی و در اعیاد و مناسبت‌ها (مثلا 13 فروردین، روز جهانی خر، یا در مراسم تعلیف(!) هر یک از اعضای جدید!) به همراهی گروه کنسرت "دانکییز" می‌خواندند و به سم‌کوبی مشغول می‌شدند!

 

 

         ای خر گرامی، ای خر عزیز...... پا شو و به پا کن،شور و عر و تیز!

ای خر برنا، ای خر پیرا.......الحذر ز شر، آدم شریر

   نره خر ها ............ ماچه خر ها

جملگی رو کنید سوی حزب خر

عر عر عر.......... عر و عر و عر


در مرام خر ها، پاکی و صفا‌ است.......خر کجا به فکر حیله و ریا است

          خر نمی‌گذارد زیر پا شرف ..........گر که جو نباشد، می خورد علف!

خر بزرگ است، خر سترگ است

خر بود بر تر از آدم و بشر

عر عر عر ....... عر و عر و عر!

 

ای خران بگیرید دست قوم خویش ....... سوی سر طویله، جملگی به پیش

سر بلند و پیروز، گشته حزب ما ........ گشته یونجه باران سر طویله ها

ای خر جوان، دم بجنبان

خیز و جفتک زنان در هوا بپر

عر عر عر ....... عر و عر و عر !

توفیق

هفته نامه توفیق (یا به قول خود توفیقی ها: روزنامه فکاهی توفیق) بیشتر شبیه یک گنجینه است تا مجله، مدتها است که هر وقت فرصتی داشته باشم دوره های توفیق را ورق می‌زنم.( می‌گویند ورق زدن‌شان باعث زیاد شدن نور چشم می‌شود!) ... بیشتر هم شعر های طنز و فکاهی‌اش نظرم را جلب می‌کند.

از این طرف هم که ذوق خودمان علی الظاهر دیگر خشکیده شده و رفته پی کارش، برای همین هم پیش خودم گفتم حالا که وبلاگ را بازگشایی مجدد کرده ام و تویش هم مانده ام بد نیست روزی یک شعر از توفیق بیاورم تا بلکه مشتری ها نپرند!

فقط پیشاپیش بگویم که بعضی از این شعر ها، کمی بگویی نگویی، نه که مال دوران ستمشاهی که فساد سر به آسمان برداشته بوده است، تا حدودی آن ور خط و خطوط قرمز می‌روند، اگر بچه های خوبی باشد و قول بدهید شلوغ نکنید و جنبه هم به قدر کفایت داشته باشید، آنها را هم به لطایف‌الحیل اینجا می آوریم تا دست خالی بیرون نروید! (برای مثال، یک نوع لطایف‌الحیل اینکه جوری پینگ می‌کنیم که خانوم ها نفهمند پینگ کرده ایم! ...)

* * *

این هم یک نمونه به نقل از تابستان 47 توفیق هفتگی.

البته کمی سانسور شده است و گرنه که دیگر هیچی!

 

آسمان گر ز گریبان قمر آورده برون

آب دریا ز گریبان "جگر" آورده برون

ماهرویی که به دریای خزر غوطه ور است

از من و جوجه پسر ها پدر آورده برون ...

باسنش را به روی آب چو دیدم گفتم

آب دریای خزر "شافنر" آورده برون! ...

بغچه‌اش را چو ز ماشین بدر آورده جیگر

به خیالم چمدان سفر آورده برون

چشم خود دوخته بر هیکل موزون نگار

حاجی از آب که با ریش سر آورده برون!

 

از دفعه بعد یک کمی خانوادگی تر نقل میکنم ... این را گفتم برای بار اول بیاورم که بلکه مرگ را ببینید و به تب راضی بشوید!

تذکره

قالب تذکره را خیلی دوست دارم. این یکی را به سفارش علی زراندوز برای بچه ها گل آقا نوشته بودم( البته برای بچه ها  نوشتن یک فوت و فنی دارد که خلاصه اش این می‌شود که کار یک کمی بی مزه می‌شود!)و بنا به دلایلی چاپ نشد!... گفتم بذارمش اینجا ...

ابراهیم حاتمی کیا

 

آن سلطان عرصه‌ی سکانس،آن کارگردان موفق آژانس، آن رزمنده‌ی سابق، دارای همه جور سوابق، آن رفیق سعید حاج میری و کمال تبریزی،آن طرفدار محیط زیست و نظافت و تمیزی، صاحب کمالات و مراتب عزیزی، بلند مرتبه تر از تمام قله های هیمالیا، حاج شیخ ابراهیم حاتمی کیا.

 

آخر کار وی چنان بود که داور جشنواره کن شد و به فرانسه رفت  ...

(آن چنانکه رسم است، حکایت علما را از اول کار آنان ذکر می‌کنند، اما این ابراهیم را باید که از آخر کار وی شروع کردن، که آدم معکوسی بود و مستقل از دیگران بود و هر کاری خودش میخواست میکرد و حرف کسی را هم گوش نمیکرد)  

 

... 

گویند بر بادیه بود و در بحر تفکر بود و چهل روز بود تا سر از گریبان خویش بدر نیاورده بود، ناگاه نعره ای بر آورد و از جای پرید و ورجه ورجه نمود و بر این حالت می‌بود و می‌دوید.

پرسیدند: مگر سروش بر تو وارد شده است؟

گفت: نه ... یک چیز دیگری وارد شده است .... آخ ... اوخ ...

و از گریبان خویش باخه ای (لاکپشتی) در آورد، همه مریدان از این کرامت در عجب شدند و وقت آنان خوش شد و نعرها زدند.

و آن باخه (لاکپشت) همان است که در فیلم روبان قرمز خوش درخشید، ولی حقش را خوردند و سیمرغش ندادند! و لعن الله و من قراء‌هم الفاتحة مع الصلوات!

 

...

صدام حسین، روزی در بغداد منبر می‌گفت کی کار ما با شیخ حاتمی کیا چنان است که پیمانه‌ی ارزن‌، یک دانه شیخ حاتمی کیا است، باقی منم ... چون جنگ را من راه انداخته بودم! مگر شیخ ابو سعید اباالخیر آنجا بود، گفت: ای صدام آمریکایی، این حکایت از آن من است که با اما محمد حمدان در نوقان گفتم ... و داد و فریاد ها کرد و صدام را ضایع نمود. صدام هم روحیه‌اش را از دست داد و رفت و از بوش شکست خورد!