دار غیر فانی

داستان :

یک روز آقای او همین جوری الکی تصمیم گرفت دارفانی را وداع بگوید و مرحوم شود. او قبلا هم از این کار ها کرده بود و برای تنوع دست به یک سری کارهای محیر العقولی زده بود که نگو و نپرس ، اما سابقا خیلی راحت از تمام آن ماجرا ها جان سالم به در برده بود و این بار قصد داشت به خاطر همان تنوع جان سالم به در نبرد ببیند چه مزه ای است!
خلاصه همچین که دار فانی را ول کرد و رفت توی دار غیر فانی ؛ دم در دونفر مامور معذور جلوی مرحوم او را گرفتند و شروع کردند به سوال و جواب ...

-سلام برادر! .... کارت شتاسای لطفا!
-ببخشید برادر...من تازه آمده ام .... کارت ندارم!
-مصاحبه ورودی هم هنوز انجام نداده اید حتما؟
-خیر برادر....من زیاد وارد نیستم...مصاحبه هم مگر دارد؟
-بله ... برای ورود به اینجا باید مصاحبه بدهید ...
-ای سایه ی برادری ات هیچ وقت از سر ما کم نشود ... حالا من چه کارکنم... بدون مصاحبه خطر ناک نباشد یک وقتی...؟
-نه خطر که البته ندارد ... اشکال ندارد، من و این برادر همکارم مصاحبه هم می توانیم بگیریم اگر می خواهی همین جا یک مصاحبه صحرای از شما بگیریم تمام شود برود پی کارش...!
-قربان دستت کار ما را راه بینداز بعدا جبران می کنم... دستتان درد نکند....

مامور اول لب تابش را باز کرد وشروع کرد توی شبکه دایل آپ کردن تا پرونده آقای او را بیاورد. مامور دوم هم آقای او را کشید کنار، پای یک درخت خشکیده وشروع کرد به انجام مصاحبه ی مقدماتی تا پرونده حاضر بشود...

-خوب برادر بفرمایید ببینم شما هنگام دخول به این دار با پای چپ تشریف آوردی یا با پای راست؟
- واله چه عرض کنم .... یادم نیست ... نمی دانستم مهم است ...
-خوب این هیچی...بفر ماید ببینم ذکر المحب المقصرین چند بند دارد؟
-چی...بند ...
-اااوووف خوب پس این طور....بفرمایید ببینم شما موقع ارتحالتان ذکری مکری چیزی هم زمزمه می کردی یا خیر؟
-راستش را بخواهید من کمی آنورمال ارتحال کردم برای همین این چیزهای که شما می فرمایید را نمی فهمم جی است....
-یعنی چی که آنور مال ارتحال کرده اید؟
-راستش یعنی اینکه به جهت حال کردن ارتحال کرده ام ببینم چه مزه ایست....برای تنوع بوده است...
-برای تنوع؟...وا... ( خطاب به برادر همکارش) برادر!...شما هیچ به خاطر داری توی این 10-15 هزار سالی که بنده و شما اینجا هستیم یک میتی جهت حال کردن ارتحال کرده باشد؟....این را نداشتیم قبلا...؟
-بله برادر....بگذار یک سرچ کنم ببینم............بعله... این یک مورد جدید است...تا حالا نداشته ایم...!
-ای بابا....حالا چه کار کنیم....حکم این میت بنده خدا چه می شود ؟
-نمی دانم....می خواهی ببینم کی آن لاین است تا یک استفتائی بکنیم؟
-ببین برادر....ببین شاید آن میت پری شبی که طلبه بود و رفتیم کاخش برایش یک سیستم بستیم از ذوقش الان آن لاین باشد..... ببین...

آن دو مامور بی چاره مشغول استفتاء و چت و سرچ شدند آقای اوهم گفت که من حوصله ام سر می رود می روم یک گشتی می زنم بر میگردم ....

آقای او همین طوری که داشت برای خودش چرخ میزد رسید به یک کیوسک مطبوعاتی غیر فانی ، پیش خودش گفت که یک مجله ای چیزی بگیرم بلکه بیشتر با رسم و رسوم این دار آشنا بشوم و از مصاحبه سر بلند بیرون بیایم ، برای همین رفت به طرف کیوسک مطبوعاتی ومشکلش را به آقای کیوسک مطبو عاتی غیر فانی گفت . آقای کیوسک کمی فکر کرد وبعد هم گفت که دوتا نشریه در این رابطه وجود دارد یکی " پیک مصاحبه " که اسامی قبول شده ها را چاپ می کند و آگهی کلاسهای کنکورهای زنجیره ای معتبر راهم دارد و مقالات خوبی هم دارد و آن یکی هم " کیهان کنکوری " است که سوالات توپ چاپ میکند و با نفرات اول مصاحبه ورودی هم مصاحبه دارد....

خلاصه آقای او این دوتا مجله را خرید و رفت کلاس هم ثبت نام کرد و شب روز افتاد به درس خواندن و کنکور آزمایشی – زنجیره ای دادن و......

در حدود یک سال که گذشت آن دو مامور معذور بنده خدا که کل کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند و روی مساله آقای او کار می کردند ، با آقای او تماس گرفتند و گفتند که مساله را حل کرده اند و آقای او باید سر فلان ساعت بیاید بهمان جا تا حکم بهش ابلاغ شود و بعد هم مطابق آن حکم با او رفتار شود....

آقای او هم طی آن مدتی که داشت آخرین یاداشت هایش را مرور کرد و شبها را هم همه را بیدار ماند تا موعد مقرر رسید...
مامور معذور اول یک پاکت نشان آقای او داد و گفت :
-حکم شما این تو است .... برای در آوردن آن مجبور شدیم من و این برادر همکارم هفت جا ماموریت برویم... وسط جنگ به خاطر شما دو بار رفتیم نجف و بر گشتیم....
-آقا دستتان درد نکند....انشاء الله جبران کنم ....شما واقعا مامور های وظیفه شناسی هستید...
-خواهش میکنم برادر.... عیبی ندارد....اما لطف کن دفعه بعد کار آنورمال نکن که یک جماعتی را ممکن است سر کار بگذاری....
-بله...چشم...چشم....حالا این حکم ما چی شده است...می شود بخوانید ببینم...؟
-بعله....حکم شما این است که شما یک " میت قهرمان " شناخته شده ای !
-یعنی چی؟
-یعنی اینکه شما دیگر مصاحبه-پصاحبه ندارید....سربازی هم ندارید... یکسر تشریف می برید جهنم و خلاص....
-جهنم....؟
-بله دیگر اینجا هرکی میخواهد برود جهنم باید توی مصاحبه قبول بشود بعد برود آنجا . تمام وسایل فسق و فجور هم آنجا مهیا است و کلی حال می دهد. اگر هم رفوزه بشود هم می برندش بهشت همه اش چهار تا حوری می دهند دستش و تا آخر دنیا باید با آنها سر کند که خیلی کسل کننده است...... البته شما یک امکان دیگر هم دارید آن هم اینکه بر گردید توی دار فانی دفعه بعد نورمال ارتحال کنید و بعد بیاید عین یک میت آدم مصاحبه ورودی بدهید ببینیم کجا قبول می شوید....
-.....

* * *

خلاصه آقای او برگشت به دنیای فانی و الان حدود 200-300 سال است که دیکر حاضر به باز گشت نیست....!




پایان

گاو

بنام خدا
داستان

- غلط کرده شاخ درآورده مگر شهر هرت است!
مش حسن با ترس و لرز گفت : خوب گاو است دیگر ارباب...شاخ در می آورد!
ارباب فریاد زد : گاو است که گاو است...مگر هر خری باید برود برای خودش شاخ در بیاورد ؟ شاید رفته باشد از تعجب شاخ درآورده باشد ...مگر چه خبر است که یکی برود شاخ در بیاورد ؟ می دانی اگر خبر به مرکز برسد که یک خری رفته سر خود ، از تعجب ، شاخ درآورده است چه بلای به سر ما می آورند ؟ ...
مش حسن سرش را انداخت پایین و دیگر هیچی نگفت ، بیچاره کلی ذوق کرده بود که گاواش شاخ در آورده ولی اصلا فکر نمی کرد که کار بدی کرده باشد...
ارباب گفت : حالا آن خره کجاست ؟
مش حسن جواب داد : گاو است قربان ، حالا هم توی طویله مش رحمان است...بیاورم شاخش را ببینید؟
ارباب فریاد زد : نه ...احمق! ...دیگر از این حرفها نزنی ها ... بدبخت خودت را توی دردسر می اندازی ها !... برو... برو اون خره را بیاور پاسگاه تا با گروهبان سرمدی تکلیفش را معلوم کنیم ... برو .

* * *
توی پاسگاه ،گروهبان سرمدی می پرسید،ارباب می نوشت...
- طرح و برنامه کی بود ها ؟
- ماء...ماء...
- می گوید خودمان ... بنویس ... پدرسوخته پررو...
- خیال می کند خیلی باهوش است... بدبخت...
- ماء ... ماء ....
- ما ما ما ، شما هیچ غلطی نمی توانید بکنید...
- حرف هایش بوی فکر های اشتراکی را می دهد ها ... شاید پدرسوخته کمونیست باشد ؟
- ماء .... ممماااااء...ماء
- نه... نمی دانم ... پدرسوخته درست حرف نمی زند که ...
- ماء ... ماء ...
- چه می گویی ؟
- ماء...
- عجب خری است ها ...
مش حسن که کنار دیوار ساکت و آرام ایستاده بود زیر لب گفت : گاو است ... گاو ...

* * *
بعد از باز جویی ، قرار شد گاو مش حسن برای جواب دادن به چند سوال برود مرکز، چند روز بعد خبرآمد که گاو مش حسن زندانی شده ، بعد خبر رسید که با قرار وثیقه آزاد شده و دنبال وکیل میگردد ، بعد یک مدتی روزنامه ها نوشتند که گاو مش حسن توی دادگاه کولاک کرده ، بعد از آن هم تا یک مدتی خبر های دادگاه داغ بود و هرکسی که از راه می رسید در باره آن حرف می زد ، و ....
گاو قهرمان مش حسن که آزاد شد و برگشت ، ارباب و گروهبان سرمدی هرچه گشتند نتوانستند مش حسن را پید تا به او تبریک بگویند....
مش حسن چند روز قبلش شاخ درآورده بود و از ترس فرار کرده بود توی بیابان !

پایان

سلام به همگی!

دوخط وبلاگ می نویسم.اقتدا به باقی دوستان.به جهت خالی نبودن عریضه.قربت الی الله . الله اکبر.....

قول می دهم زود شروع کنم....منتظر داستانهای کوتاه طنز باشید....