فریاد زیر زمینی



او می خواست فریاد بزند ....

 

یک چیزی انگار مانده بود ته گلویش و بهش فشار می آورد ، یک جوری شده بود ، خیلی حالش گرفته بود ، انگار یکی یک مشت محکمی را اشتباهی زده باشد توی دهان او ... به قول شعرا سرگشته(1) شده بود .... هر چه شده بود به هر حال به شدت زده بود به سرش که باید برود فریاد بکشد ....

 

( چرایش را هم از من نپرسید ... من چه میدانم... اگر این چیز ها را می فهمیدم که هر ماه یکی از داستانهای او را برای شما تعریف نمیکردم که بلکه یکی یک چیزی بفهمد و به خودم هم بگوید ... ! )

 

از صبح که بیدار شده بود این فکر که بالاخره او باید یک روزی داد بزند افتاده بود به کله اش و معلوم هم نبود که چرا فکر میکرد آن روز عدل همین امروز است و او هم باید همین امروز در اسرع وقت برود یک جایی دادش را بزند راحت شود .

 

اما مشکل اینجا بود که از صبح تا به حال یک موقعییت مناسب زمانی و مکانی و روحی و غیره گیر نیاورده بود که بشود در آن موقعییت راحت داد زد ، یا همکار ها بودند یا ارباب رجوع ها یا دوستان و آشنایان و خلاصه نمیشد .

 

راستش ترس آقای او در این مورد مسبوق به سابقه بود چون چند سال پیش ها یکی از برو بچه های اداره مثل او به سرش زده بود که برود داد بزند ، بنده خدا را توی دستشوی اداره در حین ارتکاب جرم گرفته بودند ، هرچه گریه و زاری کرد که بابا مگر خلاف است که بخواهم داد بزنم هیچ کس ، حتی رفقایش طرفش را نگرفتند و خلاصه به خاطر اخلال در نظم دستشوی اداره به کل اخراج کردند . 

 

آقای او حتی یک بار برای درک کردن حال آن همکار سابقش رفت توی دستشویی اداره و بعد از اینکه ( رویم به دیوار ) خوب در جایش مستقر شد ، هر چه زور زد دید در آن موقعییت حساس ، حس داد زدنش نمی آید . هر چه هم فکر کرد نفهمید آن همکار سابقش چرا آمده بوده جای به این تابلوی داد بزند ، خلاصه بدتر حالش گرفته تر شد ...

 

طرف های ظهر او تصمیم گرفت برود در زیر زمین اداره مگر اینکه بتواند به صورت زیر زمینی فریادش را بکشد و خلاص بشود ، چون شنیده بود که اصولا فریاد های زیر زمینی خیلی خطرناک تر هستند و خلاصه بهتر هستند . او یک گوشه تاریک و نمور را پیدا کرد و رفت آنجا پنهان شد ، می خواست منتظر بماند تا ساعت کاری شروع بشود و زیر زمین خلوت بشود و بتواند راحت کارش را بکند که یکهو از بخت بد سر و کله آقای " عقلانیت" و آقای " جامعه مدنی " و آقای " آرامش فعال " و آقای " گفتگو " و آقای " مشارکت " و یکی دو نفر دیگر که او اسمهایشان را درست نمی دانست ، پیدا شد .

 

اینها از دوستان قدیم آقای او بودند ولی یک مدتی بود که او ازشان خبر نداشت ، همکاران می گفتند آنها اخراج شده اند اما کسی دوست نداشت باور کند . دوستان تا آقای او را دیدند گفتند : به به ... چشم ما روشن ، آمده ای کار زیر زمینی بکنی ... آمده ای نظم اداره را بهم بزنی ... عجب رفیقی داریم ما  ... خجالت هم نمی کشی .....

او گفت : هر کاری بخواهم می کنم ... به شما چه مربوط !

آنها گفتند : نه خیر ... الکی که نیست ، شما می آیی فعالیت زیر زمینی میکنی بعدا ما باید هزینه هایش را بپردازیم ....

او گفت : همین که هست ... هر کاری بخواهم می کنم ... شما که دیگر کارمند اداره نیستید که .... کاسه داغ تر از آش هستید ....

آنها هم با عصبانیت گفتند : یعنی چه آقا ... ما چند ده سال است داریم  اینجا جون می کنیم آن وقت میگویی به ما چه مربوط ....

او دیگر حال و حوصله بحث کردن نداشت .... نه گذاشت و نه برداشت ، بلکه یکهوی زد زیر فریاد و حالا فریاد نزن و کی بزن ....

 

بندگان خدا دوستان او از ترس داشتند زهره ترک می شدند ، خیال می کردند که الان است که آسمان بیاید زمین و همه چی زیرش له شود ....

 

اما فریاد که تمام شد نه آسمان آمد زمین و نه چیزی دگرگون شد .... همه چیز همان جوری عین قبلش بود ... او حتی برای امتحان یکی دو بار دیگر هم فریاد زیر زمینی کشید ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد ....  

 

بعد از این ماجرا همه حتی آقای او با خیالی راحتر از قبل سر کار هایشان بر گشتند و سال های سال به خوبی و خوشی به کار ادامه دادند !

 

قصه ما به سر رسید کلاغه هم که قاطی پاتی کرده بود و راه لانه را گم کرده بود .....  

 

 

1 : یا "سر شکسته" یا "سر و ته" یا "ته مانده" یا "سرنگون" یا "نگون بخت" یا "بد بخت" یا یک چیز دیگری توی همین مایه ها.... 

نظرات 10 + ارسال نظر
مسیح یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:36 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام

آخ که چه قدر بی وفا شده این عادی ترین مسیح تاریخ

شرمنده

می خونم و بازم میام

سربلند بمونی و ایرونی

یه ۸۱ دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 05:50 ب.ظ http://rakhsh81.persianblog.com

با سلام .. ممنون از اینکه با ما سر زدید
و اینکه گفته بودین دوباره کامنت می ذارین و نذاشتین رو به حساب اینکه نخوندین بذاریم یا اینکه خوشتون نیومده یا خوندین و وقت نکردین !
به هر حال ممنون از لطفتون
منم هنوز نخوندم ! ( این به اون در به در !)
پاینده باشید ...

خاکستر سه‌شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:54 ب.ظ http://khakestar.blogsky.com

...

ehsan یکشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:54 ق.ظ http://ehsan.sizdah.net

ای بابا !!!

از ۸۱ ی ها دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:37 ق.ظ http://rakhsh81.persianblog.com

ولی دیگه شنیدن دادها تو گوش و کنار خیابونا ... فریادهای جوانی که دیوانه شده در کنار خیابان ... همه دیگه عادی شده ... حتی دیگه اون همکارا هم براشون عادی شده چرا که می دونن دادها دیگه اثری روی هیچ کس ندارد ... شهری با مردمان کر و اگر هم گوشی باشه برای شنیدن دردهای خودشون بسه ....

ندا دوشنبه 25 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 11:12 ب.ظ http://shirin64.persianblog.com

سلام .

مهدی سه‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:15 ق.ظ http://mehdigital.persianblog.com

آخیش ... ! سلام . خوبی؟ سر بزن از اون ورا .

مسیح یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 06:12 ب.ظ http://aaddee.blogsky.com

سلام


دوست عزیزم ؛ یه سال عادی همراه با سربلندی برای خودمو و خودتو و همه ی ایرونیا آرزو می کنم

کتکله جمعه 30 بهمن‌ماه سال 1383 ساعت 01:21 ق.ظ http://katakalle.com

یه شوخی بی مزه!!!

حسین دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1385 ساعت 11:21 ق.ظ http://www.musicmetal.mihanblog.com

سلام:
وبلاگت را دیدم خوب بود اگر وقت کردی یک سرم به من بزن
وبلاگم را تازه راه انداختم جدی برای تکمیل اطلاعاتم خیلی سختی کشیدم
یک سر بزنی ضرر نداره.
www.musicmetal.mihanblog.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد