بیخ

به نام خدا

" بیخ "

 

یک روز بحران بیخ پیدا کرد ، بیخ ناجوری هم پیدا کرد و از بخت بد یک جای هم بیخ پیداکرد که نمی توانست راحت به هرکسی بگوید فلان جایم بیخ پیداکرده ام ! خلاصه هرچه نشست و فکر کرد به راه حل خوبی نرسید و دست آخر تصمیم گرفت برود پیش آقای او و از او کمک بخواهد ....

* * *

آقای او گفت : این جوری که نمی شود که ... باید ببینم ، هر بیخی یک خصوصیتهای مخصوص خودش دارد ، تا بیخ شما را نبینم نمی توانم نظر بدهم ...

آقای بحران درحالی که تا آخر سرخ شده بود جواب داد: آخه چیزه ... راستش را بخواهی ... یک جای بیخ در آورده ام که ... گلاب به رویتان ، بی خیال...

آقای او گفت : ای بابا... از قدیم گفته اند " بیخ شناس " و " بحران شناس " محرم هستند ... اگر بخواهی ادا و اصول در بیاوری که نمی توانم برایت کاری کنم که....

آقای بحران کمی فکر کرد بعد یک ذره بیشتر سرخ شد و تن و بدنش به لرزش افتاد و دست آخر هم با لحن خیلی ملتمسانه ای گفت : نه .. بی خیال...

او دیگر داشت حوصله اش سر می رفت بنابراین گفت : ببین ، اصلا ول می کنم می روم ها... خودت می مانی و بیخت و حرف مردم... دیگر خود دانی....

و برگشت که برود.

بحران که همیشه عادت داشت بقیه را تحت فشار بگذارد برای اولین بار احساس می کرد خودش تحت فشار قرار گرفته است . آدم وقتی تحت فشار قرار می گیرد قاطی – پاتی می کند چه برسد به بحرانی که تحت فشار باشد.

بنابراین با همان لحن ملتمسانه اش فریاد زد : نه... باشد ... نرو بیا... منتها ... نه ... برو.... کمک.... وای.....ببین ... چیزه... نه... برو ... نه.... بیا...

آقای او دلش برای بحران سوخت ، برگشت و گفت : خوب باشد ... یک کاری می کنیم .... ا....ببنین ، می توانی خودت جلوی این آینه بایستی، آن بیخ لامذهب را نگاه کنی و به سوالات من ، که می روم آن گوشه می ایستم ، جواب بدهی....؟

بحران کمی آرام شد ، اما پرسید : از کجا بدانم نگاه نمی کنی....

او دیگر داشت دیوانه می شد ، همچین انگار آنجای بحران که بیخ در آورده بود چه جای خاصی بود و بقیه هم فاقد آن بودند که این همه ادا و اصول در می آورد ، با عصبانیت فریاد زد : می روم زیر این پتو...خوب است ؟!

بحران هم جواب داد : آره...خیلی خوب است ، من هم می ایستم رویت تا نتوانی بیرون بیایی !  

خلاصه او رفت زیر پتو و بحران هم یک جوری ایستاد که هم روی آقای او باشد و هم بتواند بیخش را توی آینه ببیند...

او پرسید : خوب ... چه رنگی است ؟

بحران جواب داد: رنگ پوستم است ...

او پرسید : خوب پوستت چه رنگی است ؟

بحران با عصبانیت یک  مشت محکم زد روی پتو و گفت : به تو چه بی تربیت .....!

او یک ناله ای کرد و دوباره پرسید : حالا دقیقا کجا در آمده؟

بحران جواب داد : .... همان طرفهای ... چیز ... اینجا ... ولش کن به این سوال جواب نمی دهم ، یکی دیگر بپرس!

آقای او این بار گفت : ببین یا این سوال را جواب میدهی یا دیگر من نیستم .... بگو ببینم چه شکلی است ، مخروطی است یا استوانه ای...

بحران یکمی صبر کرد و بعد کمی من و من کرد و آخر هم پرسید : استوانه کدام بود ... همان که بالایش گرد بود....؟

او دیگر حسابی عصبانی شد بنابراین یکهو بلند شد و بحران را زد زمین و رفت بالای سرش ایستاد ، دست های بحران را هم گرفت بالا تا بیخ را ببیند...

او تا آن موقع بیخ به این جالبی ندیده بود برای همین هم فریاد زد : " وای ... چه بیخ خوشگلی..." و انگشتش را برای امتحان زد روی بیخ....

بحران یک فریاد گوش خراش کشید که جگر آدم را حسابی کباب می کرد ....

* * *

دو دقیقه بعد بیخ بحران دو تا شده بود و بعلاوه آقای او هم ، گلاب به رویتان ، همان جایش یک بیخ در آورده بود به این گندگی...

 

پایان!

بازگش{او}دزیلا ۲

باتوجه به ترمیم دوباره پیغام گیر سایت من دوباره برمیگردم...حتما....

لعنت بر این شانس!

دست به هر چه می زنیم خاکستر می شود....هر چه صبر کردیم تا مگر این بلاگ به اصطلاح آسمانی حالش خوب بشود نشد که نشد....
آقا ما نیستیم...همان بر می گردم پرشین بلاگ !

خدا حافظ !