ظهر که شد وارد زنجان شدیم
چای صفت وارد فنجان شدیم
وارد یک کافه شدم باشتاب
تا چلویی را بزنم با کباب
نعره زدم از دل و گارسن رسید
هرچه دلم خواست سر میز چید
نان و پیاز و سر ناخن کره
یک دو سه مثقال پنیر و کره
دوغی و لیوانی و یک تکه یخ
در وسط دوغ دو تا رشته نخ
کافه نگو معدن رنج و عذاب
داد کمربند به جای کباب
سفت تر از تایر ماشین کباب
معده من "قر" شد از این لا کتاب
در وسط ظرف کباب از "اشیک"(1)
بود عیان موی سبیل "پیشیک"(2)
دوغ نگو مایهی رسوایی است
دوغ نه آب آهک بنایی است
بعد غذا نوبت چایی رسید
چاییه با پست هوایی رسید
چای ز عهد صفوی مانده بود
آب گل ختمی جوشانده بود!
کافه چی ای کافه چی ای کافه چی
می دهی آزار به مردم که چی
چای و غذا خورده پس از دس به آب
داخل ماشین شده رفتم به خواب
در وسط راه پریدم ز خواب
حال من از همسفرم شد خراب
چانهی بی ترمز او گرم شد
پردهی گوش از سخنش نرم شد
حرف زد و حرف زد و حرف زد
با سخنانش به سرم برف زد(؟)
شوفره در روی "گرامی" گه داشت
چند عدد صفحه سوسن گذاشت
بانگ" ز شهر تو سفر کردم" اش
برد مرا تا به دیار غمش ....
---------------------------
پاورقی:
1 - اشیک = خر
2 - پیشیک = گربه
بانگ بزد لال ز دنیا نرین
ماشین ما با صلواتی بلند
بدرقه شد غلغله در ره فکند
ختم چو شد دومی و سومی
تا تن لرزان منار جم جمی(!)
یک نفر آمد بغل من نشست
شیشه افکار مرا زد شکست
همسفری لاغر و پرچانه بود
کله او یک طرف شانه بود
بود کمی مردنی و شیره ای
کارت به کف، شیره ای جیره ای!
بست به صد حیله دهان مرا
تا بکشد شیره جان مرا
گفت گهی از خود و گاهی ز من
گاه ز قم گاه ز رم گه عدن
گه ز یمن گه ز یسار و یمین
گاه ز فردوسی و ابن یمین
گاه ز بیگانه و گاه از "تانیش"(1)
" من ده دیه بیلمزیدیم آز دانیش!"(2)
شوفره وقتی سخنش را شنفت
زیر لب آهسته ددم وای گفت!
بیسکویتش دادم و گفتم بخور
تا نزند دیگر از این بیش قر
بیسکویت خشک مرا خرت و خورت
زیر فک افکند و سپس داد قورت
خورد و به کلی نفسش تازه شد
چاک دهان لنگه دروازه شد
شیطونه میگفت " تیکیم آغزینی"(3)
تا که بگردد خفه این فین فینی
گردن او بود چو زرافه ای
تا که رسیدیم دم کافه ای
بنده کشیدم نفس راحتی
یافته بودم به خدا نعمتی
جست زدم قاطی مردم شدم
از نظر همسفرم گم شدم
درد گرفت از سخنش " ساق سولوم"(4)
آی آقا شوفر " سنه قوربان اولوم!"(5)
ادامه دارد ....
-----------------
پاورقی:
1 – تانیش = شناخته شده
2 - من ده دیه بیلمزیدیم آز دانیش (Man da diya bilmazidim aaz daanish) = من هم که نمیتوانستم بگویم کمتر حرف بزن!
3 – تیکیم آغزینی = دهانش را ببندم( بدوزم)
4 – ساق سولوم = چپ و راست من ( اینجا تلمیح به یک بیتی از مولوی دارد!)
5 – سنه قوربان اولوم = قربانت بروم
در مورد اشعاری که از توفیق نقل می کردم، بعضی از دوستان خیلی استقبال کردند و "توفیق " روز افزون از خدا برای ما میخواستند و بعضی از دوستان هم یک جوری چپچپ و خیره خیره، نگاه مان میکردند که "توقیف " و این چیز ها برایمان تداعی میشد.
"گریز از مرکز " نام ستونی بود که به شعر توسط عمران صلاحی در پاییز 49 در توفیق هفتگی چاپ میشد، در حقیقت سفرنامه شاعر بود، تا اینجایی که من خواند سلیقه هر دو دستهی دوستان در آن لحاظ شده است، خدا کند بقیهاش به جا های باریک ختم نشود چون من هم تا همین جایش خواندهام( و فوقش دو قسمت بعدش را!). به هر حال امیدوارم خوشتان بیاید.
گریز از مرکز – 1
"صبح نتابیده هنوز آفتاب"
مادرم آمد که پسر کم بخواب
بیشتر از این چه کنی خور و پف
خور و پف نازک و پهن و کلف!
با لگدی خورد لحافم به طاق
زلزله افتاد به سقف اتاق
جستم و فوری لب حوض آمدم
آب تمیزی به سر و رو زدم
شاعرتان را "ایشه ماخ" در گرفت
دست زد و آفتابه در بر گرفت
الغرض و الغرض و الغرض
حرف حسابت رو بزن، ای مرض!
الغرض از خانه برون آمدم
با چمدان اینور و آنور زدم
خم شدم آهسته شدم چون شتر
زود پریدم عقب یک موتور
دور زد و از سر پل دور شد
گردن من کج شد و اینجور شد
تب و توان از سر من رفته بود
توی موتور نصف بدن رفته بود
روی سرم سیب و هلو زاده شد
آخ که ترتیب دهن داده شد!
وای خدا یا سر من گیج رفت
باز شده فرق سرم مثل هفت
باز موتور وارد یک کوچه شد
باغ سرم صاحب آلوچه شد
بنده به گاراژ رسیدم چنین
واقعا " آلاه دده سن ساخلاسین!"
شوفر چاق گاراژ "داشقا" تور
گفت برو داخل ماشین "اوتور"
گشت هوا تیره و باران گرفت
سیل ره کوی و خیابان گرفت
شرشر باران چو به گوشم رسید
ابر صفت برق ز چشمم پرید
زود پریدم وسط صندلی
شوفره آماده شد و یا علی!
یکدفه گاراژ درش باز شد
بوغ زدند و سفر آغاز شد