گریز از مرکز

در مورد اشعاری که از توفیق نقل می کردم، بعضی از دوستان خیلی استقبال کردند و "توفیق " روز افزون از خدا برای ما می‌خواستند و بعضی از دوستان هم یک جوری چپ‌چپ و خیره خیره، نگاه مان می‌کردند که  "توقیف " و این چیز ها برایمان تداعی می‌شد.

 

"گریز از مرکز " نام ستونی بود که به شعر توسط عمران صلاحی در پاییز 49 در توفیق هفتگی چاپ می‌شد، در حقیقت سفرنامه شاعر بود، تا اینجایی که من خواند سلیقه هر دو دسته‌ی دوستان در آن لحاظ شده است، خدا کند بقیه‌اش به جا های باریک ختم نشود چون من هم تا همین جایش خوانده‌ام( و فوقش دو قسمت بعدش را!). به هر حال امیدوارم خوشتان بیاید.

 

 

گریز از مرکز – 1

 

"صبح نتابیده هنوز آفتاب"

مادرم آمد که پسر کم بخواب

بیشتر از این چه کنی خور و پف

خور و پف نازک و پهن و کلف!

با لگدی خورد لحافم به طاق

زلزله افتاد به سقف اتاق

جستم و فوری لب حوض آمدم

آب تمیزی به سر و رو زدم

شاعرتان را "ایشه ماخ" در گرفت

دست زد و آفتابه در بر گرفت

الغرض و الغرض و الغرض

حرف حسابت رو بزن، ای مرض!

الغرض از خانه برون آمدم

با چمدان اینور و آنور زدم

خم شدم آهسته شدم چون شتر

زود پریدم عقب یک موتور

دور زد و از سر پل دور شد

گردن من کج شد و اینجور شد

تب و توان از سر من رفته بود

توی موتور نصف بدن رفته بود

روی سرم سیب و هلو زاده شد

آخ که ترتیب دهن داده شد!

وای خدا یا سر من گیج رفت

باز شده فرق سرم مثل هفت

باز موتور وارد یک کوچه شد

باغ سرم صاحب آلوچه شد

بنده به گاراژ رسیدم چنین

واقعا " آلاه دده سن ساخلاسین!"

شوفر چاق گاراژ "داشقا" تور

گفت برو داخل ماشین "اوتور"

گشت هوا تیره و باران گرفت

سیل ره کوی و خیابان گرفت

شرشر باران چو به گوشم رسید

ابر صفت برق ز چشمم پرید

زود پریدم وسط صندلی

شوفره آماده شد و یا علی!

یکدفه گاراژ درش باز شد

بوغ زدند و سفر آغاز شد