حکایت

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگری به زور بازوان نان خوردی. باری توانگر گفت درویش را که چرا خدمت سلطان نکنی تا از مشقت کار کردن برهی.

گفت: هان ؟

گفت: می گویم چرا خدمت سلطان نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟

گفت: آهان!

توانگر را خنده گرفت و گفت: هیچی بابا، شما راحت باش...خودت خوبی؟ ... خانوم بچه ها خوبن؟ ... چه خبرا؟!

 

"به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر"

 

ولیکن کسی را که حالیش نیست

همان به که در کف بماند که چیست!