بورژوا زاده ای را دیدم که بر سر گور پدر نشسته و با پولروتاریا بچه ای مناظره در پیوسته که: باری مراسم ختم پدرم چنین بود و پذیرایی چنان بود و وصیت نامه اش به کام و جنگ و دعوا تمام و کاروان مشایعت دراز و در نعمت باز، گویی پدر من رفته بود و بهشت به اینجا آمده بود.
گفت: ولی به وقت پدر من، طلبکارانش به کاروانش شدند و مرا می جستند و من از ترس جان به تنوری پنهان بودم.
گفتم: آن را که کیسه ی پر باری است، بهشت، از او فراریست و آن را که کیسه خالیست، هرچه بر سرش رود ز ناچاریست.
یکی بود درویش شوریده رنگ
که طی حیاتش همش بود Hang!
Restart می گشت چندی به چند
همه زندگانی شده بد روند
خداوند people در این third world
ز رحمت بر آن Power ش دست برد!
چو خاموش شد آن صدای fan اش
در آمد صدا از نوه اش تا ننه اش!
همه بستگانش بگشتند Hang
و مثل خودش جمله شوریده رنگ!
|