حکایت : اصل بقای شوریده رنگی

بورژوا زاده ای را دیدم که بر سر گور پدر نشسته و با پولروتاریا بچه ای مناظره در پیوسته که: باری مراسم ختم پدرم چنین بود و پذیرایی چنان بود و وصیت نامه اش به کام و جنگ و دعوا تمام و کاروان مشایعت دراز و در نعمت باز، گویی پدر من رفته بود و بهشت به اینجا آمده بود.

گفت: ولی به وقت پدر من، طلبکارانش به کاروانش شدند و مرا می جستند و من از ترس جان به تنوری پنهان بودم. 

 

گفتم: آن را که کیسه ی پر باری است، بهشت، از او فراریست و آن را که کیسه خالیست، هرچه بر سرش رود ز ناچاریست.

 

یکی بود درویش شوریده رنگ

که طی حیاتش همش بود Hang!

 

Restart می گشت چندی به چند

همه زندگانی شده بد روند

 

خداوند people در این third world

ز رحمت بر آن Power ش دست برد!

 

چو خاموش شد آن صدای fan اش

در آمد صدا از نوه اش تا ننه اش!

 

همه بستگانش بگشتند Hang

و مثل خودش جمله شوریده رنگ!