باب سوم : در فضیلت قناعت

حکایت

بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه تریلی بار داشت و چهاصد کارمند خدمتکار. شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد . همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان سهامم در وال استریت است و فلان برجم در بک استریت و این قرار داد خرید فلان زمین است و فلان چیزم فلان ضمین. گاه گفتی خاطر هاوایی دارم که هوای خوشی دارد. باز گفتی: نه، که دریای مغرب مشوش است؛ سعدیا ! سفری دیگر در پیش است، که اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه ای بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: قالی پارسی خواهم بردن به اروپای شرقی که شنیده ام قیمتی عظیم دارد و از آنجا محصولات کشاورزی به فرانسه برم و برق فرانسوی به ایطالیا و مافیای ایطالیایی به چین و فولاد چینی به امریکا و تکنولوژی پیشرفته امریکایی به اسرائیل و جنگ و کشتار و خونریزی و سبعت اسرائیلی به عراق و روغن عراقی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و به دکانی بنشینم. انصاف، از این مالیخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند. گفت ای سعدی! تو هم سخنی بگوی از آنها که دیده ای و شنیده. گفتم:

 

آن شنیدستی که در اقصای غور

بار سالاری بیفتاد از ستور؟

 

گفت چشم تنگ دنیا دوست را

یا موبایلی پر کند یا خاک گور.....

 

هنوز در همان جزیره کیش بود که نوبت فیش من رسید. پس موبایل را فروختم و قبل از آنکه او سفر معهود خویش رود، من ترک تجارت کردم و به دکانی بنشستم!