گل آقا رفت و خدا می داند چه درسهای گرانبهای برای من داشت که در سینه اش ماند و برد ...
دفتر زمان گاهی جلوی چشم آدم ورق می خورد و پیش میرود ، آنقدر نزدیک که کاملا با تمام گوشت و پوستت حس میکنی که در برابرش هیچ کاره ای ...
به جز تسلیت گفتن کار دیگری از دستم بر نمی آید . حتی آرزو هم نمی توانم بکنم که این آخری اش باشد ! خدایش بیامرزاد .
----------------------------------------------------------------------------------------------- صبح از رادیو شنیدم . یا نفهمیدم که چه شنیدم یا در اولین بر خورد نخواستم که بفهمم . هیچ تلفن همراهی هم در دسترس نبود تا از کسی یک تکذیب بشنوم وخیالم راحت شود . دست آخر خبرش را از خود بیمارستان مهر گرفتم و بعد هم زنگ زدم به موبایل امیر داودی تا تسلیت بگویم ، قبلا بارها خواسته بودم از او که دائم در بیمارستان بود حال آقای صابری را بپرسم . اما میدانستم که سرش خیلی شلوغ است و تماس من ، که لابه لای تماس دیگرانی که همان سوالات کلیشه ای مرا دارند ، گم خواهد شد و فقط باعث گرفتن وقتش میشود و مخل آرامشش ، چیزی که او در آن احوال خیلی به آن نیاز داشت ، گرچه مطمئنم که نداشت . آن روزها سعی میکردم با واسطه خبر بگیرم تا مزاحم نشوم . امیر نبود ، گوشی دست آقای شفایی بود ، صدایش میلرزید و گریه میکرد . فقط توانستم تسلیت بگویم و .... |