حکایت 4

 

پادشاهی با غلامی عجمی به ملک ری فرود آمدند. غلام، هرگز زلزله ندیده بود و محنت آن نیازموده، گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک از آن منغص بود، چاره ندانستند. حکیمی در آن نزدیکی بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامشش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام را به بالای یکی از برج های طهران بردند و چندی جلوی گیرنده تلویزیان نشاندند و صحبت های کارشناسان مسائل مسکن و شهر سازی در باب بی ملاحظگی‌های فراوان در امر بلند مرتبه سازی را شبی دو سه وعده به گوشش فرو نمودند و چنان ترسی در وجودش نهادند که وقتی او را به پیش ملک در کاروانسرا باز آوردند به دو دست در چهارچوب در کاروانسرا آویخت و لختی که گذشت به گوشه ای بنشست و قرار یافت!

ملک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: تا محنت زندگی در برج های غیر استاندارد را نچشیده بود قدر عافیت کاروانسرا نمی دانست! همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

 

 

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید

معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است

 

در برج نشستی و خیالت که چه جاییست...؟

آن روز کذا خانه  آواره بهشت است!