بورژوا زاده ای را دیدم که بر سر گور پدر نشسته و با پولروتاریا بچه ای مناظره در پیوسته که: باری مراسم ختم پدرم چنین بود و پذیرایی چنان بود و وصیت نامه اش به کام و جنگ و دعوا تمام و کاروان مشایعت دراز و در نعمت باز، گویی پدر من رفته بود و بهشت به اینجا آمده بود.
گفت: ولی به وقت پدر من، طلبکارانش به کاروانش شدند و مرا می جستند و من از ترس جان به تنوری پنهان بودم.
گفتم: آن را که کیسه ی پر باری است، بهشت، از او فراریست و آن را که کیسه خالیست، هرچه بر سرش رود ز ناچاریست.
یکی بود درویش شوریده رنگ
که طی حیاتش همش بود Hang!
Restart می گشت چندی به چند
همه زندگانی شده بد روند
خداوند people در این third world
ز رحمت بر آن Power ش دست برد!
چو خاموش شد آن صدای fan اش
در آمد صدا از نوه اش تا ننه اش!
همه بستگانش بگشتند Hang
و مثل خودش جمله شوریده رنگ!
سلام
اولین باره وبلاگتو می بینم
و از این بابت خوشحالم
به ما هم سر بزن
۱-حال کرردم (از همون حرفای کلیشهای)
۲-حرف «ی» رو با دکمهی شیفت بنویس،تو بعضی از سیستم ها در غیر این صورت خوب نمایش داده نمیشه
۳-شعرها مال خودته؟
سلام
سلام بر تو ای ، آرمین ِ خوب و زرنگ
چُنان چون پسان شعرت آمد قشنگ
مسیح ِ حقیر چون گذارد کامنت
که هر چه نویسد درآید جفنگ
...
آرمین خان
حسابی دیگه شاعر شدی و دست از اون نثر قشنگ و خلاقت ورداشتیا
گاهی یه چیزیم تو اون مایه های قدیمی خودت بنویسی بد نیست
هر چند که شعراتم قشنگن
سربلند بمونی و ایرونی
سلام آرمین جان
شعرت هم قشنگ بود....زیبا هم کمی بود!
شناختی عزیز؟
خوش باشی!
عزیز....م.الف هستم...بیست و چند ساله از باشگاه روباتیک جوان! بشناس دیگه...! حالا هم شدم سرشک...به همین راحتی!
خوش باشی.
یه شوخی بی مزه!!!